اخبــار ســایت

زندگي نامه امامعلي حبيبي

🕔1397/08/24 0 Comments

امامعلي حبيبي مرد سريع کشتي ايران که با طلاي المپيک راه مدال‌آوری در دنيا را آغاز کرد

وقتي کودک باشي و پدرت جان بدهد، مادرت درختان را هرس کند براي نان‌آوری و زودتر از سن و سالت بزرگ شوي و کار کني، شايد دل مرده‌تر و افسرده‌تر از آن به نظر برسي که روزي سريع‌ترين کشتي‌گير جهان لقب بگيری،کوفته‌تر از آن که يک دست و يک پايت با چنان سرعتي روي حريف اجرا شود که پس از ضربه کردن حريف و برخاستنش از روي تشک، نفهمد کارش را تمام کرده‌ای و بخواهد شروع کند مبارزه باخته را!

جرات مي‌خواهد با وجود سن و سال کم ، فرزند خردسالي که چشم به راه بازگشت توست و مادر پيري که بيماري‌اش پيش رفته و بايد مداوا شود، منتظرت بمانند و تو هم کيف کشتي‌ات را بيندازي روی دوش‌ات و يکباره خودت را ببيني ميان کساني که سال‌ها قبل از تو در اردوي تيم ملي ايران بوده‌اند. کار کمي نيست با تمام‌شان کشتي بگيري و همه را شکست بدهي و با پايان چندمين پيروزي بر حريف نام‌آشنا و قهرما جهان‌ات- که خداوند روحش را شاد کند- شخص اول حکومت پهلوي و «کاميل شمعون» صدايت بزنند تا از پله‌ها بروی بالا براي ملاقات با شاه، او بپرسد تو که قهرمان جهانمان را بردی، با اين دست و پاهاي بلند در المپيک مدال طلا را مي‌گيري؟ همان المپيکي که مردم ايران تا پيش از طلاي وزن چهارم سال ۱۹۵۶ مقام اول در اين آوردگاه را تنهادر خيال و آرزو تصور مي‌کردند. جرات مي‌خواهد بگويي «نمي‌گذارند به ملبورن بروم، اما اگر اجازه رفتنم به مسابقه صادر شد جانم را معامله مي‌کنم، اگر با طلا باز نگشتم، مرگ را قبول دارم».

شايد همه بدانند تب ۴۰درجه خودش کشنده است، اما کشتي گرفتن در اين حال با بستايفي که سال‌ها مرد شکست‌ناپذيراردوي شوروي بوده و بردنش در يک‌ونيم يا دو دقيقه کار هيچ کسي نمي‌توانست باشد به جز ببر مازندران! کشتي‌گير چشم روشن و خوش‌قيافه‌اي که با رو کردن شگفتي‌آفريني‌هايش در تاريخ ايران ماندگار شده است، چه بخواهند ببينند اين ماندگاري را و چه چشم‌هايشان را مقابل اين روز روشن ببندند.

امامعلي حبيبي مرد سريع کشتي ايران که با طلاي المپيک راه مدال‌آوري در دنيا را آغاز کرد و نمايندگي در مجلس سناي ايران در دهه ۵۰ را به ثبت رساند و بازيگر سينما شد، نامش هنوز هم زنده است، نه فقط براي مدال‌ها و نمايندگي مجلس و بازیگری که بيشتر براي ساخت جاده‌ها، پل‌ها، مدرسه‌ها و دانشگاه در زادگاهش هنوز هم پهلوان است و زنده.

«آقاحبيبي» همان کسي است که به اتفاق برادر جهان پهلوان در پزشکي قانوني بر بالين آقاتختي ايستاد، چند روز مانده به عيد با محمدعلی فردین به جواديه رفت براي سر زدن به آدم حسابي‌هاي بي‌پول و جاده خاکي دوران کودکي‌اش را آسفالته کرد تا کودکان امروز شهر و ديارش تلخکامي‌هايي از جنس همان‌هايي که کودکي ببر مازندران را پر کرده بود، تجربه نکنند. هنوز چشم به راه تغيير است. امامعلي حبيبي عضو تالار مشاهير فيلا، در هشتاد و ششمين سال زندگي‌اش، درست چند روز پس از جراحي چشم، با آنکه خسته است و گاهي بي‌حوصله، صبورانه درچند نوبت با «همدلي» گفت‌و‌گو کرد. نوشته زير، برگي از کتاب زندگي در سال 1396 با امامعلي حبيبي است: ببر مازندران!

امامعلي حبيبي، ببر مازندارن

با توجه به وضع مالي که در کودکي با آن دست و پنجه نرم مي‌کرديد چطور توانستيد باغي به اين بزرگي را تهيه کنيد؟

مسابقات جهاني يوکوهاما قرار بود مدتي بعد برگزار شود. يک بيماري پوستي زير گلويم ايجاد شده بود و ناچار براي معالجه اش بايد عازم پاريس مي‌شدم. روز اول گفتند يک هفته زمان براي مداوا لازم است اما يک ماه و نيم طول کشيد. مسابقات جهاني نزديک بود و نبايد تمريناتم را رها مي‌کردم. خبرنگاران فرانسوي متوجه حضور يک قهرمان جهان در بيمارستاني در پاريس شده بودند، بنابراين با عکاس و تجهيزات آمدند تا گفت و گويي با من داشته باشند. در همين رفت و آمدها بود که مسئول باشگاه ناسيونال اسپورت پاريس به ديدارم آمد و از من خواست در مسابقات باشگاه‌هاي خاور دور براي آنها کشتي بگيرم. اين مسابقات مي‌توانست تا حدي جلوي افت بدني ام را بگيرد. همانجا با رئيس تربيت بدني کشورمان تلفني صحبت کردم و گفتم دارم تمريناتم را دنبال مي‌کنم. در آن مسابقات شش دقيقه زمان برد تا به عنوان کشتي گير تيم ناسيونال اسپورت ۵ کشتي گير را ضربه فني کنم، يعني شکست هر کشتي گير برايم يک دقيقه و ده ثانيه وقت برد.

رئيس وابسته نظامي ايران در پاريس، ناصر علي‌خان پهلوان که فرزند اسفنديار خان پهلوان بود، در جريان حضور من در مسابقات قرار گرفت. ميهماني بزرگي از سوي ناصر علي‌خان برگزار شد و من هم که چند روز قبل دعوت شده بودم، در آن حضور داشتم. پدر ناصر علي‌خان از ملاکان منطقه ما بود. شخصيت‌هاي مهم و مختلف آن زمان پاريس هم در ميهماني آقاي پهلوان شرکت کرده بودند. در جمع نشسته بوديم. آقاي پهلوان ويترين افتخاراتش را نشان داد و رو به من گفت: تا امروز از آدم‌هاي مهمي در سطح بين‌المللي هداياي زيادی گرفته ام، مي‌خواهم از شما هم خواهش کنم کراوات‌تان را به من هديه کنيد تا در کنار هداياي مختلف در اين ويترين گذاشته شود.

در ازايش شما هر چه بخواهيد، برايتان تامين مي‌کنم. گفتم کراوات را به شما مي‌دهم اما تامين خواسته من از توان شما خارج است. دوباره تکرار کرد شما با قهرماني در مسابقات خاور دور باعث افتخار ايرانيان شده ايد، بنابراين يک چيزي از من بخواهيد، سعي مي‌کنم به افتخار حضورتان در خانه ام در پاريس به عنوان قهرمان ملي کشور ايران، اين خواسته را انجام بدهم. گفتم من عاشق کار کشاورزي‌ام، بنابراين اگر خيلي علاقه داريد خواسته قلبي مرا انجام دهيد، ۱۰ هکتار از زمين‌هاي تان را به من بدهيد. من آن زمان آنقدر توان مالي نداشتم که بتوانم خودم چنين زميني را بخرم. آقاي پهلوان اتفاقا با پدرش در ايران تماس گرفت و در نامه‌اي که به او نوشت: تامين خواسته‌هاي مرا درخواست کرد. اين زمين همان طور که خودش گفته بود، به من داده شد تا کشاورزی که از کودکی ، خانواده ام را در آن فعال ديده بودم، به‌صورت جدی آغاز کنم.

چرا همچنان به کشاورزي مشغوليد؟

ه‍شتاد و شش سال عمر کرده ام اما نمي دانم درِ تربيت بدني از کدام طرف کجا باز مي‌شود. در اين سال ها دنبال کشاورزي بودم. چند روز قبل هم براي بازديد از باغم آمدند و گفتند ايشان در اين زمينه نمونه است. هيچ گاه نخواستم سربار باشم.اصلا انسان براي رشد بايد به سختي کار کرده و پويايي اش را حفظ کند. امروز اما تلاش و کوشش من دليلي مهم‌تر برايم دارد. وقتي درختان باغ به بار مي‌نشينند يعني زمان آن رسيده که کاميون ها براي بار زدن محصول به اينجا بيايند. لذت آن لحظه وجودم را دربر مي‌گيرد. شوق و سرخوشي من در لحظات بارگيري کاميون ها به خاطر فرزندان کارگراني است که در اين باغ با من همکاري مي‌کنند. در اين روزگار سخت، اينکه بداني وسيله خداوند براي روزي رساندن به تعدادي هر چند اندک از همنوعانت شده اي،مي‌تواند اميدواري را در دلت زنده نگه بدارد. من خوشحالم که کارگران اين باغ با روزي و برکتي که اين باغ از سوي خداوند مي‌آفريند، بچه‌هايشان را بزرگ مي‌کنند. سال ها گذشت تا اين زمين بتواند باغ پر رونقي شود و امروز بتوانيم از ۵۰ سرپرستان خانواده حمايت کنيم و کارگران باغ هم بيمه شوند.امامعلي حبيبي

قصه آن جوان چاقوکش دهاتي چه بود؟

در سال اولي که مي‌خواستم دوبنده تيم ملي را به تن کنم، نامه‌اي از طرف فدراسيون کشتی برايم فرستاده بودند تا در تاريخ مشخصي خودم را براي حضور در مسابقات انتخابي المپيک به اردو معرفي کنم. اوضاع مالي ام واقعا سخت بود. اولين فرزندم عليرضا شيرخواره بود. مادرم بيمار شده بود و براي تامين هزينه‌هاي درمانش به سيصد تومان پول احتياج داشتم اما کل حقوقم در يک ماه به صد تومان هم نمي رسيد. همسرم ( کسي که اولين ازدواج امامعلي با او بود و مادر عليرضا است) از خانه ام به نشانه قهر رفته بود، چون شب و روز مشغول تمرين کشتي بودم و مي‌خواستم با قدرت روي صحنه مبارزه حاضر شوم.

کودک شيرخوارم گرسنه بود و مادرم هرلحظه به مرگ نزديک تر مي‌شد. انگار فکري به سرم زده باشد، از خانه آمدم بيرون و رفتم به سمت فرمانداري. فرماندار ظاهرا در جلسه بود. پشت در اتاقش در گوشه‌ای از سالن با حالت کلاغ پر نشستم تا جلسه اش تمام شود. منشي آن آقا گفت جواني آمده که با شما کار دارد. با اکراه من را به اتاق راه داد و همين طور که سرش به کاغذ جلويش گرم بود، گفت فرمايش؟ گفتم عرضي داشتم قربان.

سرش را بالا نياورد اما با گوشه چشم راستش نگاه برق آسايي انداخت و با تندي گفت: طفره نرو! من وقت اين تعارف‌هاي بيهوده را ندارم. گفتم: من براي حضور در مسابقات انتخابي تيم ملي کشتي به تهران فراخوانده شده ام اما همسرم از خانه رفته و بچه شيرخوارم گرسنه است. مادرم نيز حال و روز خوبي ندارد و درمانش سيصد تومان پول مي‌خواهد. گفت: خوب، حرفت را زودتر بزن… نامه فدراسيون را از جيبم درآوردم شايد دعوتم به تيم ملي را راحت تر باور کند. گفتم من ماهانه صد تومان حقوق مي‌گيرم. خواستم تقاضا کنم حقوق سه ماهم را بدهيد تا فرزندم را سير کنم و مادرم درمان شود و بتوانم براي خدمت به ايران حاضر شوم. سرش را از روي همان کاغذها برداشت و گفت: نمي شود. امکان ندارد.

خواهش کردم کمکم کنند تا کمي آرام بشوم. گفت: برو بيرون. نگهبان را هم صدا زد و گفت اين دهاتي چاقوکش را از اينجا بيرون بيندازيد اگر هم مقاومت کرد بدهيد ببرندش به شهرباني و بازداشتش کنند. با غروری در هم شکسته و چشماني اشک آلود از آنجا خارج شدم. به خانه که رسيدم کيف تمرينم را برداشتم و وسايل و خرت‌وپرت‌هايي که لازم داشتم ريختم داخلش. صداي گريه پسرم هنوز در گوش‌هايم مي‌پيچد. او را بوئيدم و در آغوش گرفتم و بوسيدم. دست و پيشاني مادرم را هم بوسيدم. گفتم مي‌خواهم بروم و نشان دهم توانايي موفق شدن را دارم. سپردمشان به خدا و از دوروبري‌ها خواستم تا وقتي برمي گردم مراقبشان باشند.

اين همان مسابقاتي بود که در تهران برگزار شد و قرار بود برگزيدگانش به المپيک ملبورن فرستاده شوند. قهرمانان بزرگي در آن مسابقات حضور داشتند اما من هيچ راهي به جز پيروزي نداشتم. امامعلي حبيبي يادم نرفته بود مادر و فرزندم را. مسابقات را يکي پس از ديگري بردم و با تمام اتفاقاتي که برايم افتاد و خيلي ها خواستند مانع حضورم شوند اما بالاخره به ملبورن رسيدم و خدا کمک کرد تا اولين طلای ايران عزيزم را در تاريخ المپیک به دست بياورم. وقتي انتخابي تيم ملي تمام شد به مازنداران برگشتم.

قهرماني غيرقابل پيش‌بيني من در انتخابي با حضور زنده ياد توفيق جهانبخت و ديگر ستاره‌هاي کشتي ايران باعث شد، از طرف دولت نامه‌اي به همان فرماندار نوشته شود تا در اصطلاح به من دست خوش بدهند. اتومبيل فرمانداري را ديدم که دارد به سمت خانه ما مي‌آيد. چند لحظه صبر کردم و مطمئن شدم، راننده فرماندار بود با پاکتي با سه چک هزار تومان تضمين شده يعني با سه هزار تومان پول. گفتم: اينجا چکار مي‌کنيد؟

راننده فرماندار گفت: هديه‌اي از طرف فرمانداري برايتان آورده ايم. گفتم من از فرمانداري هديه‌اي قبول نمي کنم. در را باز کردم و رفتم داخل و محکم در را بستم. چند لحظه بعد شخص فرماندار پشت در خانه من بود که چند روز قبل در فرمانداري با تکبر و سردي بسيار، چاقو کش و دهاتي خطابم کرده بود و گفته بود بيرونم کنند- البته بگويم که من واقعا دهاتي‌ام و به دهاتي‌بودنم افتخار هم مي‌کنم- در را باز کردم. گفت پهلوان ما به تو افتخار مي‌کنيم. به همين خاطر تصميم گرفته ام اين هديه ناقابل را به عنوان دست خوش به تو هديه کنيم.تو در آينده باعث افتادن نام ايران بر سر زبان ها مي‌شوي. گفتم من که چاقوکش و دهاتي ام اما چه اتفاقي افتاده که اين طور تغيير رفتار داده ايد؟ گفت: فراموش کن. هديه را قبول کن. گفتم غرورم را شکستيد ومن براي احيای غرورم رفتم تا با پيروزي نشان بدهم مي‌توانم به ملتم خدمت کنم اما امکان قبول کردن اين هديه را ندارم. در را بستم و دوباره رفتم داخل خانه. سه هزار تومان را نگرفته بودم اما باور کنيد به صد تومانش براي سر و سامان دادن به مشکلاتم هم احتياج داشتم.

کودکيِ عجيب و غريبي را پشت سر گذاشتيد. شايد کسي نتواند باور کند ببر مازندران چنين روزهايي را تجربه کرده باشد اما اين اتفاقات براي شما رقم خورد و تاجايي پيش رفت که نزديک بود از دنيا برويد…

پدرم کشاورز بود. برادرانم که از من بزرگ تر بودند با او به کار کشاورزي مشغول بودند و من هم نزديک وقت نماز ظهر برايشان ناهار مي‌بردم. تا سن دوازده سالگي علي‌رغم سختي هايي که در زندگي مان تجربه کرده بوديم، در کنار هم خوش بوديم و روزگار تا حد زيادي به کاممان بود تا اينکه اتفاق تلخ زندگي من و البته خانواده ام رقم خورد و خيلي زود پدرم را از دست دادم و مادرم مسئوليت بزرگ کردن ما را به تنهايي به دوش کشيد.

او در خانه مردم کار مي‌کرد و دستمزد مي‌گرفت. اوضاع اقتصادي خانواده ما بسيار سخت بود و گاهي پولمان به خريدن نان هم نمي رسيد. خواهرم وقتي خردسال بودم ازدواج کرد و به شهر شاهي؛ قائمشهر امروز رفت. مدتي گذشت و من به بيماري سختي دچار شدم که ناشي از درد دوري خواهرم بود.امامعلي حبيبي در نهايت مادرم مجبور شد مرا به خانه خواهرم ببرد. يادم نمي رود که آن دوران اتومبيل به اندازه امروز زياد نبود و ما هم پولي براي رفتن به قائمشهر با ماشين را نداشتيم. بعد از نماز صبح از «درزي کلاهي بابل» راه افتاديم و الله اکبر اذان مغرب را مي‌گفتند که رسيديم به شاهي.

علاقه مندی  به کشتي از چه زمانی آغاز شد؟

پدرم مرا به مکتب خانه مي‌فرستاد. ننه بيگم اولين معلم من در مکتب خانه بود. ايشان تنها معلمي بود که بچه ها را تمرين کشتي مي‌داد. وقتي درس‌هاي معمول را به بچه آموزش مي‌داد لباس کار به تن مي‌کرد و پشت مکتب خانه آموزش کشتي را شروع مي‌کرد. پس از مدتي از آن کلاس بيست و دو نفره، دونفر را که يکي‌شان من بودم، انتخاب کرد و علاوه بر تمرين‌هاي روزانه ما دو نفر را به شکل خصوصي تمرين مي‌داد. خدا خدايي کرد و ننه بيگم تا زماني که طلاي المپيک ملبورن را گرفتم، زنده ماند. بعد از قهرماني ام در آن مسابقات، ننه بيگم براي قدرداني از من، ميهماني ترتيب داد و شخصيت‌های مختلف را به آن ضيافت دعوت کرد و به همه شام داد. او در اين مهماني سخنراني انجام داد و گفت: امامعلي خستگي اين همه سال را با مدال المپيکش از تنم درآورد. من هم آنجا واقعا احساس خوبي داشتم و مدالم را به ننه بيگم تقديم کردم. در دوره خدمت سربازي بود که سر صف اعلام کردند : چه کسي کشتي مي‌گيرد. من که در صف صبحگاه بودم دستم را بالا آوردم.  از طرف پادگان تيمي برای شرکت در مسابقات اعزام شد که من و علي اکبر کيا از آن تيم در مسابقات اول شديم.

قائمشهر باشگاهي داشت که متعلق به کارگران کارخانه نساجي شماره يک بود. آقاي خليل کياني اهل آمل بود اما در شاهي آن روز ساکن شده و يکي از مسئولان کارخانه نساجي بود. آقاي کياني مرا با خود به تمرين برد و آن روز بعد از سه سال دوري از تمرينات، وزن چهارم، پنجم، ششم و هفتم باشگاه را بردم. آقاي کياني مرا در آغوش گرفت. از من پرسيد کجايي هستي؟ گفتم اهل درزي کلاهي بابل هستم اما هفتم جدمان را اگر بخواهيد اهل اسک آمل بوده اند. گفتند تيمي از تهران دعوت کرده‌ايم. استاد حبيب‌الله بلور به عنوان مربي آن تيم قرار بود به شاهي بيايد و آقاي مجتبوي و آقاي شميراني از کشتي گيران آن تيم بودند. امامعلي حبيبي در آن مسابقه من با هر دوي دوستان کشتي گرفتم. آقاي مجتبوی را شکست دادم و نوبت کشتي با آقاي شميراني شد. در آن کشتي هم پيروز شدم اما حريفم دچار ضرب خوردگي شديد بود طوري که با قطار به تهران اعزام شد و در بيمارستان بستري اش کردند. آقاي بلور مرا ديد و گفت مي‌خواهم تو را به تهران ببرم. گفتم من آنجا جا و مکاني ندارم. چطور مي‌توانم با شما بيايم؟ آقاي بلور گفت با من بيا چند روزي هم هتلي برايت مي‌گيرم تا تمرين کني. اگر ديدم همين حبيبي هستي و داري پيشرفت مي‌کني برنامه‌اي براي سکونت دائمت در تهران پياده مي‌کنم. من گفتم برايم ماندن در تهران سخت است. اگر اجازه دهيد من اينجا مي‌مانم هروقت مسابقه‌اي قرار بود برگزار شود به من اعلام کنيد تا بيايم و کشتي بگيرم.

 امامعلي حبيبي : قصه «پهلوان بيکارو عشقه» چه بود؟

در همان مسابقه که بين تهران و باشگاه قائمشهر برگزار شد همه هم‌باشگاهي‌هاي ما زمين خوردند و تنها من توانستم حريف هايم را زمين بزنم. يکي از ميان تماشاچيان به ميان تشک آمد و فرياد زد: زنده باد قهرمان بيکار. شهردار آن روز شهر آمد جلو و از من پرسيد؟ بيکاري؟ گقتم: بله. گفت من شهردار شاهي هستم. شما فردا بيا شهرداري تا کاري برايت در نظر بگيرم. فردا صبح رفتم به شهرداري و آقاي شهردار شغل آتش‌نشاني با حقوق ماهيانه نود و شش تومان را برايم در نظر گرفت. اولين شغلي که به شکل مداوم تجربه کردم، آتش‌نشاني بود.

امامعلي حبيبي از خاطراتش مي گويد

روانشاد تختي، يعقوبي، خجسته پور، نوري و مرا با دستور محمدرضا پهلوي در راه آهن تهران استخدام کردند. راستش را بخواهيد پيروزي‌هاي پي درپي باعث شده بود عده‌اي با طرح اين موضوع که حبيبي بابلي است و بومي شهرشاهي نيست بنابراين نبايد در باشگاه اين شهر تمرين کند. در آن روزها با دوچرخه از قائمشهر تا ساري رکاب مي‌زدم و آنجا مي‌رفتم تمرين. مسابقات پهلواني پايتخت از راه رسيد و من هم در آن شرکت کردم. در آن مسابقه کشتي‌هاي زيادي گرفتم و همه را پيروز شدم. يکي از پهلوانان بزرگ ايران زمين را هم در آن مسابقه شکست دادم. در آن مسابقات بايد حداقل هفتاد کيلو وزن مي‌داشتيم. رئيس فدراسيون کشتي در آن دوره و رئيس تربيت بدني آن زمان هر دو با من مخالف بودند بنابراين بازوبند را به من را ندادند.

من آنجا کسي را نداشتم و به تنهايي رفته بودم براي مسابقه. همانجا عده‌اي چاقوکشي کردند و مي‌خواستند مرا بزنند. زنده ياد عباس زندي به پشتيباني من درآمد. ظاهرا يک افسر و دو سرباز داشتند از آنجا رد مي‌شدند که صداي سر و صدا را شنيده بودند. جوياي ماجرا شده بودند و کسي گفته بود: جواني مازندراني آمده براي مسابقه و گروهي مي‌خواهند او را با چاقو بزنند. ايشان با دو سرباز به وسط تشک پريد و مرا در حلقه سه نفره شان قرار داد. گفت هر کس با ايشان کار دارد با من و اين دو سرباز مسلح کار دارد. مرا با خودش به خانه برد. شام را خورديم و خوابيدم تا اينکه صبح شد و گفت برگرد برو مازندران. گفتم نه آدم يک روز به دنيا مي‌آيد و يک روز هم مي‌ميرد. من آمده ام براي کشتي گرفتن. در آن مسابقه ديگر به من کشتي ندادند و من هم به محمدرضا پهلوی که برای ديدن مسابقات به سالن آمده بود، گفتم من همه اين ها را زده ام. دوباره با شمشيريان اصفهاني برايم کشتي گذاشتند اما گفتم من او را يکبار برده ام. با اين حال مسابقه دوباره برگزار شد و من با فن سرزير بغل زيرش را گرفتم و آوردمش روي سرم و ضربه اش کردم. به مازندران بازگشتم. همه مردم از کشتي هايم با خبر شده بودند. شهردار آن زمان قائمشهر آقاي متولي هم واقعا به من لطف داشت. هيچ کس تا امروز مرا در ايران خاک نکرد. حدود دو سال در مازندران تمريناتم را ادامه دادم تا اينکه بالاخره از طرف افراد مختلف به من اصرار کردند و آقاي بلور مرا براي حضور در انتخابي تيم ملي کشتي فراخواند. قبل از آغاز مسابقات انتخابي مدتي زير نظر استاد بلور در باشگاه سرباز تمريناتمان را ادامه داديم. استاد بلور هم پهلوان بود، هم با شخصيت بود و معلم اخلاق بود و هم هدايت کشتي گيران را به خوبي مي‌دانست. هيچ گاه ديگر کسي نظير ايشان در ورزش ما تکرار نمي شود.

سال ها قبل انگار از سوي مديران ورزشي در امريکا پيشنهاد آموزش کشتي به جوانان امريکايي را به شما داده بودند…

بله. درست است. اين پيشنهاد داده شده بود اما مني که اين همه سال نتوانستم عشق به خاکم را کنار بگذارم چطور مي‌توانم فنون کشتي ورزشي را که نماد ملت ايران است به ديگران ياد بدهم تا بر جوانان کشور خودم پيروز بشوند و روي سينه آن ها بنشينند؟ تا لحظه‌اي که نفس مي‌کشم چنين پيشنهاد هايي را نمي پذيرم.اين را هم بگويم که فرزندانم در امريکا مدارج علمي را سال ها قبل، سپري کرده اند و به تدريس در دانشگاه مشغولند. با اينکه ايجاد ملزومات براي زندگي راحت من در آنجا فلرا هم است اما من يک وجب از خاکم را به تمام امريکا نمي دهم.

در اين سال ها کمتر در عرصه‌هاي عمومي حضور داشتيد؟

راستش به گمان من شان و جايگاه قهرمانان ملي واقعا بالا است. نه به خاطر اينکه من چند بار توانسته‌ام مدال طلای مسابقات جهاني المپيک را به سينه بزنم بلکه چون پرچم کشور با قهرماني هر کدام از اين چهره ها به احتزاز در مي‌آيد و ملت ايران احساس غرور و خوشحالي را با آن مدال ها تجربه مي‌کند. بنابراين اگر کسي مايل به حضور بنده در جايي است بايد به سراغم بيايد. خانه من در جاده نظامي قائمشهر واقع شده و درش هميشه به روي ميهمانان باز است. اما عده‌اي پس از انقلاب يا از سر بي اطلاعي يا از روي بي علاقگي به کساني چون من، به بهانه هايي که واقعا درست نبود، سخنان ناصواب و بي بنياني را مطرح کردند. اما بزرگان مملکت به گمان من اين طور فکر نمي کنند. سال گذشته بيمار شده بودم و بر اثر آفتاب زدگي مرا به بابل کلينيک برده بودند و آنجا بستري شده بودم. رهبر معظم انقلاب مطلع شده بودند و از آقاي گلپايگاني پرسيده بودند ايشان همان حبيبي خودمان هستند. آقاي گلپايگاني هم گفته بود: بله. به آقاي علي اکبر ولايتي دستور دادند مرا به بيمارستان دي ببرند و مداوا کنند. من از ايشان بسيار ممنونم. هنرمند و ورزشکار و شخصيت ملي هميشه سر جاي خودش هست و بزرگان قدر مي‌دانند اما گاهي برخي از آدم ها در رتبه ها و مسئوليت‌هاي پايين خودسرانه محدوديت هايي ايجاد مي‌کنند. پورياي ولي گفت اگر يک ليوان آب خوردن از دست کسي گرفته ايد سعي کنيد جبران کنيد. ما که نمي توانيم جبران لطف مقام معظم رهبري را بکنيم چون هرجا نشسته از قهرمانان و افتخار آفرينان ملت ايران تعريف کرده و حمايت کرده است. 

تنها شکست شما در تاريخ کشتي مقابل کشتي گيري رقم خورد که ۱۴ امتياز عقب بود. چرا در آن مسابقه دست حريف بالا رفت؟

قبل از مسابقات جهاني ۱۹۶۲ مي‌دانستم که اگر طلا بگيرم به آخر خط رسيده ام و بايد با تشک کشتي خداحافظي کنم. آنجا اين اتفاق افتاد و ايستگاه پاياني مسير قهرماني براي من در توليدوي امريکا فرا رسيد. اتفاقا آن مسابقه برايم از يک بابت ديگر هم فوق العاده مهم بود. در مسابقات دو سال قبل در المپيک رم، درحالي دست حريفم داگلاس بولاخ امريکايي مقابل من بالا رفت که ۱۴امتياز از او جلو بودم. مدام حمله مي‌کردم و او فرار مي‌کرد.نمي خواستم به هر قيمت پيروز بشوم. آمده بودم تا قهرمانانه مبارزه کنم و همه حريفانم را ضربه فني کنم. يکبار هم شانه‌هاي حريفم را با تشک آشنا کردم اما به هر شکل کشتي ادامه پيدا کرد. دو بار يک دست و يک پا را روي اين امريکايي اجرا کرده بودم اما يک لحظه کافي بود تا اتفاقي تلخ رخ دهد و پايم در تشک فرو برود. همين ماجرا باعث شد نتوانم کف پايم را جابه جا کنم و در اصطلاح عضلات پايم دچار گرفتگي شد. به زمين خوردم و روي پل متوقف شدم.

پايم که از حالت سرپا بي حس شده بود، توانش را از دست داد و شانه هايم به تشک رسيد. اين باخت، تنها شکست من درمسابقات جهاني و المپيک بود. البته در يک دوره مسابقات جهاني هم شرکت نکردم.

وقتي دستش بالا رفت سر از پا نمي شناخت. خودم هم ناراحت بودم اما شرمنده، نه. تلاشم را کرده بودم و علي‌رغم برتري محسوس به حمله هايم ادامه دادم. اين حريف من بود که با وجود از دست دادن آن همه امتياز هنوز هم داشت فرار مي‌کرد. استاد بلور وقتي از تشک پايين آمدم ناراحت بود و گفت طلا را خودت با دستان خودت از کف دادي.گفتم: استاد من بايد کشتي مي‌گرفتم. شرمنده نيستم چون کم فروشي نکردم. شبي که به سمت ايران بر مي‌گشتيم همه تيم ناراحت بودند. همان جا قسم خوردم اين شکست را جبران کنم. سي ميونگ جونگ کره‌اي ، کارلسون سوئدي، محمد بشير پاکستاني و دويسکووي از ايتاليا را شکست داده بودم اما آن اتفاق باعث شد در نهايت چهارم المپيک رم بشوم. قهرماني را پس گرفته بودم و نمايندگان بلغارستان و آمريکا روي سکوي دوم و سوم, کنارم ايستاده بودند.رفتم روي سکوي اول ايستادم تا پرچم ايران بالا برود و سرود ملي مان را بنوازند. همه تماشاگران هم براي احترام به سرود ملي مان سکوت کرده بودند. چند لحظه پس از آغاز اجراي مراسم سرود و پرچم ديدم اين که سرود ملي ما نيست.بلافاصله از روي سکو پريدم پايين و رفتم کنار استاد بلور و گفتم اين سرود ملي ما نيست. ظاهرا به اشتباه مسئولين برگزاري صفحه سرود ملي کشور عراق را گذاشته بودند. سرود ملي ما را هم در سالن نداشتند. با دفتر سازمان ملل تلفني تماس گرفتند و آنجا سرود پخش شد و از طريق تلفن صدايش در سالن پيچيد تا روي سکو برگردم و آخرين گام راه قهرماني را به پايان برسانم.البته مسئول تيم و رئيس وقت تربيت بدني وقتي ديد دارم چهار گوشه تشک را مي‌بوسم گفت حبيبي تو حداقل پنج طلاي ديگر از کشتي طلب داری. حق نداري از کشتي کنار بروی. گفتم آقا روزي که پايم را گذاشتم روي تشک به نيت پنج تن از خداوند پنج مدال طلا آرزو کردم و پنج فرزند هم خداوند به من داد. امروز ديگر دليلم براي مبارزه به پايان رسيده و کسي که دليل ادامه دادن را از دست مي‌دهد بايد صحنه را ترک کند.

امامعلي حبيبي از فردين مي گويد

هميشه در خاطراتتان از ايران خانم همسرتان نام مي‌بريد. شايد برخي ندانند ايشان، آن همسري که قبل از رفتنتان به انتخابي ملبورن به نشانه قهر از خانه رفتند، نيستند…

بله. آن خانم که مادر عليرضا فرزند اول من بود، قهر کرد و از خانه رفت. ايران خانم براي رسيدن به آرزوهايم در عالم کشتي زحمات زيادي را به جان خريد. او واقعا يک تکه جواهر است. وقتي با من ازدواج کرد، در عرصه کشتي مدال آوري ام در سطح جهان و المپيک آغاز شد. ايران در همه مدال ها با من شريک است. هر چه دارم از او و مهرباني هايش به دست آوردم.

شما تجربه رفاقت و رقابت با زنده ياد فردين را در سال‌هاي حضورتان در تيم ملي کشتي داشته ايد. درباره او خاطره‌اي به ياد داريد؟

اولين دوره‌اي که در انتخابي تيم ملي حاضر شدم، آقاي فردين در باشگاه سرباز با من تمريني انجام دادند. باشگاه سرباز در انتهاي خيابان سپه و پس از ميدان در خيابان سرباز واقع شده بود. در آن تمرين آمد و دست زد پشت سر من و گفت من که هيچ در ايران کسي حريف تو نيست. بعد از مدتي استاد بلور از او پرسيده بود چرا نمي آيي تمرين؟

زنده ياد فردين هم گفته بود: تا زماني که اين ديوانه کشتي هست، من ديگر نمي آيم. ايشان به عرصه هنر وارد شد و واقعا موفقيت‌هاي زيادي هم به دست آورد. زنده ياد فردين در مسابقات ۱۹۵۴نايب قهرمان جهان شده بود. براي حضور در مسابقات ملبورن با پنج کشتي‌گير مبارزه کردم. همگي حريفانم را با اقتدار شکست داده بودم اما همان طور وزير وقت تربيت بدني تيمسار ايزدپناه مخالف سرسخت من بود. شايد چون جواني مازندراني بودم و طبيعي است که مايل نبودند اين جوان تازه وارد از مازندران به جاي کشتي گيران تهراني دوبنده تيم ملي را به تن کند. زنده ياد فردين بسيار خوش اخلاق و مهربان بود و يک بار در مسابقات جهاني توکيو نايب‌قهرمان جهان شد. سال‌هاي سال با هم رفت و آمدمان را ادامه داديم. در کار خير تجربه‌های زيادي از او در ذهنم باقي مانده هرچند ممکن است تمام کارهاي نيکويش را من نديده باشم.

چند روز مانده به سال نو بود که به تلفن خانه مان در تهران زنگ زد و گفت داش حبيبي مي‌تواني بيايي تا ببينمت؟

هفده روز مانده به نوروز بود که رفتم براي کمک به کاري که گفته بود براي انجامش بايد به سراغش بروم. کيسه‌هاي برنج و قند و شکر و حلب‌هاي ‌روغن و… را در صندوق عقب شورلتش چيده بود. گفتم اين همه خواربار براي چه کاري است؟ روي کرد به سمت من و گفت بايد برويم به چند خانواده سر بزنيم. رفتيم به محله جواديه و دم تک تک خانه ها از هر قلم وسيله که در صندوق ماشينش چيده بود، يک بسته گذاشتيم و راه افتاديم. رفتارش بر مبناي انسانيت. بود. هم در دوران قهرماني و هم در دوران ستاره سينما شدنش همان فرديني بود که از پایين شهر برخاست و رسيده به قله، اما هيچ وقت خودش را گم نکرد.

از نمايندگي مجلس سنا ناگهان به سر در سينماهاي کشور رفتيد و بازيگري در چند فيلم از آن زمان تا چند سال به ثبت رسيد. شما هم مثل اغلب مردم به بازيگر شدن علاقه مند بوديد؟

مدتي از خداحافظي من با دنياي کشتي گذشته بود که عده‌اي از مسئولان و مردم شهرم بابل به خانه ام در تهران آمدند و خواستند نماينده مردم از آن منطقه در مجلس سنا بشوم. گفتم من کار سياسي بلد نيستم. گفتند مردم به شما اعتماد دارند و مسئولان هم به شما علاقه مندند.حضور کسي مثل شما مي‌تواند به ساخته شدن شهر کمک کند. به هر شکل قبول کردم که نامزد مجلس سنا در انتخابات پيش رو بشوم. راي بالايي هم آوردم و به مجلس رفتم. پل ساختم، جاده ساختم واقعا زحمت کشيدم . بعد از پايان دوره نمايندگي ام با چک‌هاي زيادي روبه رو بودم که براي ساخت جاده نظامي و جاده حبيبي و …. بابتشان صادر کرده بودم اما پولش تامين نشد و صد و بيست هزار تومان بدهي روي دستم ماند.رفتم پيش استاد بلور و حال و روزم را برايش تعريف کردم. استاد بلور مرا برد به دفتر آقاي ميثاقيه. در دفتر از من پرسيدند: آقاي حبيبي چرا دوست داري بازيگر شوي؟ گفتم من نخواستم بازيگر بشوم فقط براي ساخت راه و پل در شهرم بابل چک کشيدم و صد و بيست هزار تومان بدهکار شدم. امروز هم مي‌خواهم اين بدهي ها را پرداخت کنم. آقاي ميثاقيه وقتي علت حضورم براي بازي در يک فيلم را فهميد گفت من اين پول را به شما مي‌دهم، چه فيلم بازي کني، چه نه. اما من بايد جبران محبت ايشان را مي‌کردم. نام فيلم اول قرار بود قهرمانان هرگز نمي ميرند، باشد اما خواستم نامش را به ببر مازندران تغيير بدهند. آقاي ميثاقيه پس از امضاي قرارداد به جاي صد و بيست تومان به من صد و پنجاه تومان دادند و گفتند آن مبلغ که فقط بدهي‌ات براي ساخت و ساز در شهر بود، سي تومان هم به شما مي‌دهم تا خيالتان راحت باشد. البته من مبلغي از اين پول را بابت تشکر به استاد بلور هديه دادم. جاده حبيبي امروز باقي مانده و مردم عزيزم دارند از آن استفاده مي‌کنند. البته بسياري هم بابت حضورم در سينما نقدهايي را مطرح کردند که شايد هيچ کدامشان دليل بازيگري ام در آن آثار را نمي‌دانستند.جاده نظامي هم يکي ديگر از پروژه‌هاي عمراني ساخته شده در همان دوران بود. چند وقتي بود که نماينده مردم بابل در مجلس شده بودم که زنده ياد نوشيرواني بزرگ به ديدارم آمد. مي‌خواست کارهاي خيرخواهانه اش را در سطح وسيعي دنبال کند. اما ظاهرا مسئولان آن زمان عليه‌اش کارشکني مي‌کردند. گفتم من تا آنجا که توان در بدن داشته باشم از شما پشتيباني خواهم کرد. همکاري با حسين نوشيرواني از افتخاراتي است که خداوند را به خاطر توفيق انجامش هميشه سپاس گفته ام. ايشان، دبستان، دبيرستان، هنرستان، دانشگاه، بيمارستان و دارالايتام نوشيرواني را در شهر بابل ساخت و امروز با گذشت اين همه سال هنوز مردم از آن استفاده مي‌کنند. 

روزنامه همدلي

با دوستان خود این مطلب را به اشتراک بگذارید

نظرات ارسالی

نظر خود را با دیگران به اشتراک بگذارید

 Color SchemeMost of the Elements in Website Secondary MenuSecondary Menu Background Color Links ColorColor of Hyperlinks